لالایی برای بچّه های بزرگسال
مداد رنگی
بفرما خانم ،
اه این چرا اینجوریه ؟ چرا فقط دو رنگ داره ؟ مگه درخت تنه اش آبیه ؟ مگه برگ درخت زرده ؟
خانم حالا مگه تنش آبی باشه برگش زرد باشه قشنگ نمی شه ؟
اجازه خانم مجید دوتا مداد رنگی بیشتر نداره آبی و زرد تازه همونا هم آشغالی ان ،
تو ساکت پررو ، به تو چه مربوطه مجید چی داره چی نداره ؟ مجید جان چرا گریه می کنی ؟
هیچی خانم دلم درد می کنه ، (صدای زنگ تفریح)
بچه ها برین توی حیاط نه مجید جان تو بمون ، مجید جان چرا گریه می کردی ؟
هیچی خانم دلم درد می کرد ، خانم اجازه ؟
چیه ؟
خانم دیشب خواب دیدم شما منو بغل کردی و منم سرم رو گذاشته ام روی سینه شما و خوابیده ام و شما هم داری منو ناز می کنی ،
خوب چه خواب خوبی دیدی بیا بغلت کنم تو هم سرت رو بذار روی سینه من و بخواب ،
خانم شما چه بوی خوبی میدی چه لبای قرمزی داری ،
ممنونم عزیزم حالا حالت خوب شد ؟ دلت دیگه درد نمی کنه ؟
نه خانم خوب شد دلم ، خانم به خدا من فقط دوتا مداد رنگی دارم خودم می دونم تن درخت قهوه ایه خودم...
اه این بچه خوابید راست راستی .
در خانه چراغ نیست
ملّانصرالدین رو می شناسین ؟ من زندگینامه های زیادی در موردش خونده ام ، هیچ مورخی در وجود این شخص شک نکرده ولی بر سر اینکه محل زندگی و تولدّش کجا بوده و دقیقا در چه زمانی زندگی می کرده اختلاف وجود داره ، ولی در بین این اقوال مختلف من به سلیقه خودم روایت یکنفر از این مورخین که متاسفانه اسمش الان به یادم نمیاد و قبل از انقلاب کتابش رو خونده ام رو بیشتر پسندیده ام ، به عقیده اون شخص و بنا بر تحقیقاتی که کرده بود به این نتیجه رسیده که ملّا نصرالدین در عهد شاه عباس دوّم از سلسله صفوی و در شهر اصفهان زندگی می کرده و یا یکی از شهرهای همجوار اصفهان ، کار مشخصی نداشته و از هر طریقی که ممکن می شده بغیر از اینکه بره و سرباز حکومتی بشه لقمه نونی در می آورده و با زن و بچّه هاش می خورده ، چند بار ازدواج کرده بوده ولی هیچ وقت در آن واحد دو زن نداشته و دلیل ازدواج هاش که به سه بار می رسه فوت همسر قبلیش بوده ، مردی بوده بذله گو و اندکی خسیس ولی در جای خودش هم گاهی به مستضعفین واقعی کمک می کرده و در این راه حتّی ممکن بوده که جون خودش رو هم بخاطر حمایت زبانی از یه مظلوم به خطر بندازه ، شکمباره بوده ولی نه سر سفره خودش بلکه اگه به ضیافتی دعوت می شده سفره صاحبخونه رو سیاه می کرده ، مردم شهری که درش زندگی می کرده مونده بودن حیرون که براش احترام قائل باشن و یا همیشه مسخره اش کنن ، زبون تیزی داشته ولی به موقع هم وقتی که سمبه رو پر زور می دیده جا خالی می کرده ، کسی به خاطر نداشته که ملا رو در حال نزاع دیده باشه ، صحبت های حکیمانه هم در بین گفته های مضحکش کم نبودن ، اینکه بهش می گفتن ملّا به دلیل روحانی بودنش نبوده بلکه چون سواد خوندن و نوشتن داشته و گاهی هم مکتب خونه ایی راه می نداخته و به بچّه های مردم خوندن و نوشتن یاد می داده باعث میشه که این لقب روش بمونه ، در امور مذهبی به فتوای خودش عمل می کرده و در ضمن ادّعایی هم در مورد اینکه در زمینه علوم دینی دارای مدارجیه نداشته ، در بین غذا ها به خاگینه و آبگوشت علاقه زیادی داشته ، اگه می خواین بگین که آیا علاقه خود من به آبگوشت از همونجا ناشی میشه باید بگم که نه و من در مورد شکم مقلّد کسی نیستم ، ساده لباس می پوشیده ولی تمیز ، از کثیف بودن در هر چیزی متنفر بوده و گاهی این رعایت نظافت رو تا سر حد افراط هم می رسونده تا جایی که بعضی ها بهش می گفتن وسواسی ولی به عقیده من این صفت بهش نمی چسبیده ، مردم اون زمانه براشون عجیب بوده که چرا باید یه نفر بعد از هر بار که به مستراح میره دستش رو با آب و صابون بشوره و خونواده اش رو هم به این کار عادت بده و یا از زنش قبول نکنه که یکذره خاک بیاد توی زندگیش و لذا بهش می گفتن وسواسی ، همیشه برای تردد بر خر کوچک اندام و سیاهی سوار می شده و مرکب دیگه ایی هم دوست نداشته و هر وقت هم که خرش در اثر مریضی یا پیری سقط می شده می رفته و می گشته و یه خر با همون مشخصات می خریده ، به هر شکل که بوده با حاکم وقت هر کس که بوده رفیق می شده و باهاش رفت و آمد پیدا می کرده تا جائیکه بعضی از اونها در امور حکومتی با اون مشورت هم می کردن و در نهایت ترسی هم از مرگ نداشته و حتّی در آخرین لحظات هم از شوخی دست بر نداشته و در این مورد میگن وقتی که در حال احتضار بوده بر می گرده و به زنش میگه پاشو برو بهترین لباستو بپوش ، زنش با گریه میگه تو داری میمیری و بعد من پاشم برم بهترین لباسمو بپوشم ؟ ملّا میگه آخه می خوام وقتی که عزرائیل میاد جون منو بگیره عاشق تو بشه و بجای من تو رو با خودش ببره که زنش میفته خنده و بهش میگه از دست تو که دم مردن هم دست از شوخی بر نمی داری ، ملا آدم خوبی بوده و آزارش به کسی نمیرسیده هیچ خیرش هم می رسیده ، ادّعای علم و دانش نداشته ولی از خیلی مدّعی های این طریقت دانشمند تر بوده ، اقلّش این بوده که بعد از چند قرن هنوز مردم ما و شنیده ام افغانی ها ازش به نیکی یاد می کنن ، کمه این به نظر شما ؟ اگه ماها هم حداقل برای خودمون یه ملّانصرالدین بودیم بد بود ؟ یه حکایت دیگه هم از ملّانصرالدین براتون تعریف می کنم و تموم ، میگن ملّا دم غروب داشته جلوی خونه اش تو کوچه دنبال چیزی می گشته ، یه نفر می رسه بهش و میگه ملا چیزی گم کردی ؟ ملّا میگه بله ، طرف میگه کجا گمش کردی ؟ ملّا میگه توی خونه ، یارو باز هم بهش میگه پس چرا اینجا دنبالش می گردی ؟ ملّا میگه آخه توی خونه چراغ نیست ، امیدوارم به حقّ مولا علی علیه السلام و به حق گلوی بریده نوه شش ماهه اش هیچوقت خونه اتون بی چراغ نباشه شما عزیزانی که همیشه به من کمترین لطف داشته اید .
انشاء
بچه ها برای فردا یه انشاء با موضوع تلگرام بنویسید ...
حسین منصورآبادی بیاد انشاشو بخونه ،
من خانم ؟
بله مگه تو حسین منصورآبادی نیستی ؟
بله خانم هستم ،
ببینم منصورآبادی منصورآباد کجاس که تو فامیلیت شده منصورآبادی ؟
اجازه خانم منصورآباد محل باباجانم بوده توی خیابون دماونده الان شده خیابون شهید صبوری ،
بابا جانت الان کجاست ؟
خانم بابا جانم توی خونه اشه ظهر میاد دم در مدرسه دنبال من ، خانم بابا جانم خیلی کارش درسته خیلی پهلوونه خیلی هم برام داستان تعریف می کنه ،
خوش به حال تو با این بابا جانت ، خوب بخون ببینم انشاتو ،
بنام خدا ، امروز می خواهم در مورد تلگرام برایتان بنویسم ، بابا جانم می گوید تلگرام یک چیزی هست توی گوشی موبایل که مردم با آن و در آن با هم حرف می زنند ، به بابا جانم می گویم خوب چرا مثل بچّه آدم با هم حرف نمی زنند بجای اینکه بنویسند ؟ بابا جانم می گوید از بس که این تلگرام خر است چونکه آدم می تواند یک حرفهایی را تویش بنویسد که رویش نمی شود توی روی طرف حرف بزند ، اجازه خانم شما هم تلگرام دارید ؟
بچّه تو چکار داری که من تلگرام دارم یا ندارم تو انشاتو بخون ،
بله داشتم می گفتم ، بابا جانم می گوید بعضی وقتها مردم توی تلگرام یک جوری می نویسند یا حرف می زنند که بقیه مردم خیال می کنند چقدر اینها با ادب هستند ولی نیستند همه اش خالی بندی است ، می گویم بابا جان مثل شما که خالی بندی می کنی می گویی که من در جوانی شیر شکار می کرده ام ؟ بابا جانم می خندد و می گوید البته بعضی وقتها پلنگ هم شکار می کردم ، خانم اجازه این بابا جان من خیلی چاخان و خالی بنده ،
این حرفها رو نزن آدم که پشت سر بابا جانش حرف نمی زنه ، بقیه اش رو بخون ،
بابا جان می گوید نمی دانم چرا بیشتر آدم ها در تلگرام خودشان نیستند ، انگاری بیشتر از آنکه هستند مهربان می شوند و هی از هم تعریف می کنند ولی تا به هم می رسند دیگر آن نیستند که قبلا بودند ، یک چیزی در تلگرام درست می کنند اسمش گروه است و بعد هی در آن برای هم چاخان می کنند و جوک می فرستند و کرکر می خندند و نمی روند کار کنند و درس بخوانند و برای بچّه هایشان غذا درست کنند ، خانم اجازه دستپخت بابا جانم خیلی خوبه من بیشتر وقتها ناهارها رو پیش بابا جانم می خورم ، خانم چلو گوشتش که خیلی دیگه دمش گرمه ،
ای وای منصورآبادی از دست تو ، انشاتو بخون پسر ،
بابا جان می گوید ما ایرانی ها هر چیزی را تا گند نزنیم توش ولش نمی کنیم کار و زندگی که نداریم صبح تا شب می شینیم هی تلگرام بازی می کنیم هی برای هم خالی می بندیم هی پشت سر هم حرف می زنیم ، بابا جان می گوید دیگر کلاس ندارد که با تلفن حرف بزنیم دیگر تعریف کردن هم شده است آبگوشتی شده است الکی شده است همه چیز غیر از تعریف ، می رویم مثل اثیره سه ملیون تومان می دهیم گوشی چه می دانم سیب است اپل است هر چه هست و بعد هی کلاس می گذاریم برای هم انگار نه انگار که بابا ما زمانی دوست بودیم ، تموم شد خانم انشامون ، راستی خانم شما استقلالی هستی یا پرسپولیسی ؟
که چی ؟
آخه خانم منو بابا جانم و بابام استقلالی هستیم ،
خوب بازم که چی ؟
آخه خانم قراره اسم پرسپولیس بشه شابدالعظیم ،
آخه چرا ؟
خانم اجازه آخه اسم ابومسلم هم شده مشهد ،
خوب دیگه نمک ریختن بسه برو بشین ،
خانم نمره ما چند شد ؟
نمره ات رو برو از بابا جانت بپرس چند شد .
عمّه خانم
برو تو عمّه خانم بابام بیاد ببینه دم در وایسادی دعوات می کنه ها ،
بابات غلط کرد با تو
( عمّه خانم عمّه پدرم بود که در سالهای کودکی مدّتی توی خونه ما زندگی می کرد )
زود برو تو دستاتم بشور ،
نمیرم به تو هم مربوط نیس ،
ها ها حالا دیگه جواب منو میدی ؟ الان به خدمتت میرسم وایسا ببینم ، جز جیگر بزنی بچّه از نفس افتادم وایسا ،
اه وایسم که منو بزنی ؟ ایییییییییییی ،
اه حالا دیگه برای من زبون در میاری ؟ پوستتو می کنم وروجک آتیش گرفته ،
یه یه یه یه پوستتو میکنم یه یه یه یه ،
ادای منو در میاری ؟ اگه نکشتمت وایسا ببینم ،...
وای وای از دست این پسرت خانم سادات بچّه نیست که آتیشپاره است ،
چکارش کنم عمّه خانم هر چی کتکش هم می زنم چاره اش نمیشه باباش که کاری بهش نداره از تنها کسی هم که حساب می بره داداش سیدمه که اون هم مریض احواله کم سراغ ما میاد همش مریضخونه خوابیده اون یه چش غره بهش بره ماستاشو کیسه می کنه ولی دیگه جز اون از هیشکی حساب نمی بره جز جیگر زده ، اه اه اه نیگاش کن عمه خانم ، داره دستای گلیشو توی حوض می شوره همین دیروز داده بودم آب حوضو عوض کرده بودن ها به خدا از دستش عاصی شده ام چیکارش کنم خیلی اذیّت می کنه ،
گریه نکن خانم سادات از جای دیگه ناراحتی سر این بچّه خالیش نکن ، الان اومد تو باز نگیری بزنیتش ها ،
شما که همین حالا خودت داشتی چوقولیش رو می کردی ؟
حالا من یه چیزی گفتم بچّه است دیگه ، الهی که من فداش بشم ببین چقده توپول و سفیده...
خدا رحمت کنه همه اسرای خاک رو ، عمه پدرم یا همون عمه خانم زن خوبی بود ولی بعضی وقتها هم خوب منو میداد کتک .
بنداز جونم
نیمه چارک سه قد تخته بنداز جونم ،
استاد بنّا به کارگرش هی دستور می داد و اون هم آجرهایی رو که از قبل به اندازه های مورد لزوم دیوار چینی لازم بود جور کرده بود رو براش پرت می کرد ، مجید خیلی وقت نبود رفته بود شاگرد بنّایی با حال و روزگار این طبقه چندون آشنا نبود اصطلاحاتشون رو بلد نبود گفت اوسّا این جونم دیگه چیه؟ اوسّا بنا گفت جونم یعنی اینکه دیر بندازی پاره آجر اومده توی سرت ، بنداز بینم پسر سه قد نیمه تخته چارک جونم...
مجید دم غروب تموم بدنش خورد و خمیر بود اوسا بنّا کارش رو کنترات گرفته بود و برای همین هم از مجید زیاد کار می کشید ، سر شام مادرش گفت چه خبر بود سر کار ؟ مجید گفت سه قد نیمه چارک تخته بنداز جونم ، مادر مجید گفت وا بچّه نکنه پاره آجر اومده توی سرت ؟ مجید گفت نه ننه ولی همین روزا میاد غصّه اشو نخور...
نیمه چارک سه قد تخته بنداز جونم ./.
احسان بی هزینه
اون موقع ها تئاتر های لاله زار دو تا سیاه باز اصلی داشتن یکیشون اسم کوچیکش یادم نیست ولی فامیلیش یوسفی بود و اون یکی دیگه اسمش سعدی افشار بود ، سعدی افشار تئاتر نصر بیشتر می رفت سلطان خنده بود تو تهرون نظیر نداشت نشنیده ام که فوت شده باشه هر جا که هست خدا حفظش کنه مطاعش برای طبقه پائینی های تهرون لبخند و خنده بود من یکی دوبار بیشتر نتونستم برم نمایشش رو از نزدیک ببینم آخه بلیطش گرون بود ، بیست تومن ، اون موقع بلیط بهترین سینمای تهران پنج تومن بود منم زورم میومد پول بلیط پنج سانس سینما رو بدم یه تئاتر تماشا کنم ولی همون دو دفعه هم کلّی حال داد جای شما خالی ، اینقده خندیدم اینقده خندیدم ولی چه فایده حیف که خنده ها همیشه پایدار نیستن ، رفقا دوستان لبخند بیارین به لب همدیگه خرج زیادی نداره احسان بی هزینه است خندوندن دیگرون باز کردن لبهاشون به لبخند ، وقتی کنار یه خیابون یه جوونکی یه تیکّه آگهی تبلیغاتی میده به دستتون بگیرش از دستش ، من در مورد این قشر تحقیق کرده ام اینها یه مراقب دارن که کارشون رو زیر نظر می گیره اگه برای توزیع این آگهی ها تلاش نکنن صاحب کار بهشون مزد نمی ده اون یارو مراقبه میره گزارششون رو میده و اونوقت دیگه از پول و مزد خبری نیست بگیر از دستش و وقتی ازش دور شدی بندازش توی یه سطل زباله ، زمین نندازی ها ، آره جیگرم احسان کن احسان بی هزینه ، اینی که برات گفتم یه نمونه اش بود ، اون جوون گدایی که ازت نمی کنه یه تیکّه کاغذ میده دستت ، تکبّر نکن از دستش بگیر ، چند روز پیش توی اتوبوس شرکت واحد دیدم یه آقایی از پله که اومد بالا به راننده که خیلی خسته نشون می داد گفت خسته نباشی ماشاالله یه وان یکاد برات بخونم چه موهای پرپشت قشنگی داری ، همین جان خودم همینو گفت فقط ، صورت راننده شرکت واحد از هم باز شد خستگیش در رفت به اون آقاهه گفت ای آقا جوونیم رو ندیده بودی که چقدر خوش تیپ بودم ، خلاصه کلّی حال کرد ، اون آقاهه بهش احسان کرده بود احسان بی هزینه شما هم بکن از این احسان ها جای دوری نمیره ، حق نگهدارت باشه .
شغاد
ببویم بوی عطر شیرین گیسویت در خیال ، بسوزد هر شب تا سحر جگر خونین من ، به وقت تنهایی می نگرم آن عکس خاک گرفته قدیمی را ، از بس که خوانده ام آن نامه قدیمی را جوهرش پاک شده کاغذش پوسیده همچون دل ویرانه من ، خداوندا چه بود سهم این بنده ات از عشق ؟ تو خود می دانی شبهای سالهای جوانی ام را چگونه صبح کردم ، اوسا کریم اشک هایم را ندیدی ؟ ناله هایم را نشنیدی ؟ خون روان شده از چشمهایم را ندیدی ؟ به کوچه لیلی گذر کردم ، به کاخ شیرینم نظر کردم ، فرستادم من به سویش آه و حسرت و تنهائی ام را ، برش گردان کبوتر حامل آن راز درد آلوده را که می دانم بال و پرش شکسته ، خداوندا عید قربان است امروز و روز شادی ثروتمندان بی درد به حج رفته و منم یکی از آن مظلومانی که باید به تقاص حاجی شدن دیگران قربانی شوند ، منم آن رستم خونین تن زخم از دوست خورده که جانش بر لب آمده ، منم آن که تن چاک چاکش را نفس نفس زنان می کشد از چاه برون ، ولی کجاست تیر و کمانی که داد خود را بستانم از تو ای بدتر از شغاد ؟ می شنوی صدای باران را ؟ می شنوی ناله برخورد قطراتش را به وقت زمین خوردن که می گویند عمرمان به سر رسید ؟ دیوانه می پنداری مرا ؟ دیوانه نیستم من فقط جگر سوخته ام .
سد معبر
بشکن و بالا بنداز
علیرضا میگه یه روز وقتی بچّه بودم بابام این قصّه رو برام تعریف کرد ،
یکی بود یکی نبود یه بچّه ایی بود که اسمش حسنی بود ، این حسنی خیلی بازیگوش و اذیت کار بود و اینقده تو خونه اذیّت کرد تا بالاخره یه روز پدر و مادرش زدن و از خونه بیرونش کردن ، حسنی رفت تو کوچه ها ویلون شد تا بالاخره رفت در یه دکون که صاحبش ظرف چینی و سفال می فروخت و بهش گفت آقا شاگرد نمی خوای ؟ یارو هم گفت چرا می خوام ، اسمت چیه ؟ حسنی هم که خوب بچّه خوبی نبود یه نیگاهی به ظرفا کرد و گفت اسم من بشکن و بالا بندازه ، صاحب مغازه بهش گفت تو باید شبها توی مغازه بخوابی و مواظب اینجا باشی که دزد نیاد و حسنی هم گفت باشه و شب که صاحب مغازه رفت حسنی در رو از داخل بست ، صبح که صاحب مغازه برگشت دید در باز نمیشه ، زد به در و گفت بشکن و بالا بنداز بشکن و بالا بنداز ؟ ، حسنی هم تا شنید که صاحب مغازه داره میگه بشکن و بالا بنداز بشکن و بالا بنداز شروع کرد به شیکستن و بالا انداختن ظرفا تا اینکه صاحب مغازه زد در رو شیکست و اومد داخل و یه کتک مفصّل اوّل به حسنی زد و بعد هم بهش گفت بچّه چرا زدی ظرفا رو شیکستی ؟ که حسنی هم بهش گفت خوب خودت گفتی بشکن و بالا بنداز منم هی زدم و شیکستم و بالا انداختم ، دیگه چرا منو می زنی ؟ یارو زد حسنی رو از مغازه بیرون کرد و حسنی هم رفت در یه دکون بزازی و بهش گفت آقا شاگرد نمی خوای ؟ یارو گفت می خوام ببینم اسمت چیه ؟ حسنی هم یه نیگاهی به پارچه ها کرد و گفت اسم من زرع کن پاره کنه ، یارو بهش گفت خوب زرع کن پاره کن تو باید شب در دکون بمونی که یه وقت دزد نیاد ها که حسنی هم گفت باشه و شب که شد و صاحب مغازه رفت خونه اون هم در رو از پشت بست و صبح که شد و صاحب مغازه اومد دید در بسته و باز نمیشه ، صدا زد زرع کن پاره کن زرع کن پاره کن ؟ حسنی هم قیچی و زرع رو برداشت و هی پارچه ها رو زرع کرد و پاره کرد هی زرع کرد و پاره کرد تا اینکه یارو زد در رو شیکست و اومد داخل و اوّلش یه کتک حسابی به حسنی زد و بعدش ازش پرسید که چرا پارچه ها رو پاره کردی ؟ حسنی هم گفت خوب خودت گفتی زرع کن پاره کن منم هی زرع کردم و پاره کردم و بعدش یارو حسنی رو با اردنگی از دکون انداخت بیرون ، حسنی رفت و رفت تا به یه دکون کلّه پزی رسید و بهش گفت آقا شاگرد نمی خوای ؟ یارو به حسنی گفت چرا می خوام تو اسمت چیه ؟ حسنی هم یه نیگاهی به کلّه ها کرد و گفت اسم من همه زبونا رو بخوره و صاحب مغازه هم بهش گفت ببین همه زبونا رو بخور تو باید شب تو مغازه بمونی که یه وقتی دزد نیاد ها ، حسنی هم گفت باشه بعد که شب صاحب مغازه رفت خونه حسنی در رو از پشت بست ، صبح زود که صاحب مغازه اومد دید در مغازه بسته صدا زد همه زبونا رو بخور همه زبونا رو بخور ؟ حسنی هم شروع کرد و یکی یکی زبون کلّه ها رو در می آورد و می خورد تا بالاخره صاحب مغازه زد در رو شیکست و اومد داخل و اوّل یه کتکی به حسنی زد و بعدش هم بهش گفت چرا همه زبونا رو خوردی ؟ حسنی هم گفت خودت گفتی همه زبونا رو بخور که دیگه این یکی مثل اون دوتا بی خیال حسنی نشد و یه چاقوی گنده برداشت و گذاشت دنبال حسنی و حسنی هم آقا د فرار و رفت خونه خودشون ولی باباش راهش نداد حسنی هم که خیلی دیگه ترسیده بود از اون کلّه پزه و دلش هم برای مامان و باباش تنگ شده بود قول داد که دیگه پسر خوبی باشه و زیر قولش هم نزد...
آقا قصّه تموم شد فردای اونروز من زدم یه کاسه چینی رو شیکستم البته نه از قصدی ، مادرم بهم گفت علیرضا چرا کاسه رو شیکستی ؟ منم بهش گفتم اسم من علیرضا نیستش بشکن و بالا بندازه که آقا چشمتون روز بد نبینه مادرم که خیال می کرد من از قصدی زده ام کاسه رو شیکستم با دسته جارو افتاد به جونم که من از درد دیگه غش کردم ولی بعدش پا شدم رفتم یه کاسه آب ریختم توی خورشتش غذاشو خراب کردم تازه مهمون هم داشتیم دلمم خنک شد دمم هم گرم ، مگه نه ؟ به جان خودم حال کردم اساسی ، یه چیزی رو بهتون بگم اگه دختر دارین هیچوقت نزنیدش و اگه پسر دارین تو کتک زدنش اندازه نگر دارین زیادیش باعث میشه دیگه وقتی بزرگ شد خیلی دوستون نداشته باشه از ما گفتن بود .
پرسه
روز های تابستون بلند هستن ، گاهی آدم با خودش تو رودروایسی می مونه که چکار کنه تا این ساعات رو بگذرونه ، پاشم پاشم برم طرفای چهار راه استامبول یه قدمی بزنم دلم خیلی برای اونجاها تنگ شده ،
به به به به بیا ببین چی آورده عمو ، شاخه نباته زرد آلو ،
ای بابا اینجا یعنی همین یه دونه میوه فروشی و ماهی فروشی باقی مونده ان ؟ پس بقیه اشون کجان ؟ مگه من چند وقته که اینجا نیومده ام ؟ یه چند سالی باس بشه یعنی تو همین چند ساله اوضاعش اینقده تغییر کرده ؟
هی عمو آبجو هم داریم ها ،
بله آقا ؟
میگم آبجو خوب آلمانی هم داریم ، نمی خوای؟
یعنی به قیافه من می خوره مشروب خور باشم ؟
چرا نمی خوره ؟ مگه قیافه ات چشه ؟ خیلی هم با حاله من اینجا مشتری ... هم دارم ،
( چشم ها از تعجب گرد )
یعنی با همون سرو وضع میاد ازت آبجو می خره ؟
آآآآآآآآره چی خیال کردی براش می ذارم توی کارتن موز ، حالا چند تا قوطی می خوای ؟
صد تا گفت الان صد تا دم دست ندارم برو یه دوری بزن نیم ساعت دیگه بیا بهت بدم ،
لبخندی زدم و راه افتادم ،
آقا جوراب ، جوراب های خوبیه ها بخر ارزون میدم ته کیسه امه دشت سر چراغی بهم بده ،
چند میدی پسرم ؟
جفتی سه هزار تومن ،
خوب بده ،
ده جفت دیگه هم دارم ، بدم همشو ؟...
پسره عین اون موقع های خودم لاغر بود و رنگ پریده و افسرده ، یه گونی جوراب نو تو خونه داشتم ولی نمی دونم چرا کمتر می تونم جلوی خودم رو بگیرم و از یه پسر جوون که داره سر دست جوراب می فروشه چیزی نخرم و نتیجه اش هم یه گونی پر جوراب نوئه داخل انباری ، یعنی اینکه باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ده تا جفت جورابش رو ازش خریدم ،
هیچی دیگه راه افتادم سمت توپخونه از سر کوچه برلن رد شدم ، ظهر شده بود و من هم که مستحضر هستید شکمو ، یادم بود که تو یکی از فرعی های خیابون سرهنگ سخایی یه دکون چلوکبابی بود که پاتوق کارگر های ساختمونی و مخصوصا گچ کارها بود ، آخرین بار پنج سال پیش یه ناهاری اونجا خورده بودم ، قبلش هم زیاد می رفتم گرون حساب نمی کرد هر وقت که یه چارزار دهشاهی ته جیبم پیدا میشد سرکی پنهونی مادر می زدم اونجا ، غذاش و محیطش چندون نظیف مظیف نبود ولی خوشمزه درست می کرد ، رفتم باز هم بخورم انگاری مدیریّتش عوض شده بود کسی رو اونجا آشنا ندیدم ، زیادی محیطش تمیز شده بود و شاید علّت اینکه غذاش هم زیاد دیگه خوشمزه نبود همین بود ، نوچ نچسبید ، اومدم بیرون با دماغ آویزون ، ولش کن بابا حالا خلق خودمونو تنگ کنیم واسه یه ناهار ، اسلحه فروشی ها رو عشق است ، تو راسته خیابون فردوسی یه تعدادی اسلحه فروشی هست که هر چیزی که بخواید در رابطه با این چه می دونم مثلا ورزش شکار توش پیدا میشه ، انواع تفنگ گرم و بادی ، کاردهای شکاری ، لوازم ماهیگیری ، انواع تیر و کمون حرفه ایی ، کیسه خواب و چادر و خلاصه از این خنزر پنزر ها دیگه ، ای دل غافل چقدر وقتی که بچّه بودم دلم می خواست یکی از این تفنگ بادی ها رو بخرم ، اون موقع فروشنده اش کوچیکاشو کم زوراشو می گفت میشه سیصد تومن ، اوووووه سیصد توووومن ، کی میره این همه راهو ؟ بخرم الان یکیشون رو ؟ نه جان من بخرم خانم مهندس ؟ نظرت چیه ؟ حال میده ها منم که دست به تفنگم ای بد نیست ، بخرم سیاوش ؟ بخرم ماهی ؟ خوب این رو خریدم ، موتور تریل چی ؟ اون رو هم بخرم ؟ به جان خودم الان مشکلم برای خریدن پول نیست الان مشکلم موهای سفیدمه شکم گنده امه لرزش دستامه ، میگم کلاه کاسک نقاب دار بزنم کی منو می شناسه پشت زین موتور؟ کی می شناسه منو ؟ عجب شهریه این تهرون ، نمیگم بده نمیگم خوبه شهره دیگه ، گشتین داخلش ؟
سید خندان سه نفر رفتیم ،
آقا جوراب نمی خوای ؟ جوراباش خوبه ها ،
هو عمو جلوتو نگا کن چراغ قرمزه ،
به به به عجب کباب ترکی دارم من کلسترول خالصه ،
آهای آقا چرا کارمندات مردمو راه نمی ندازن ؟ این بانکت چرا پول نداره ؟
باقالیه آی باقالی با گلپر و سرکه باقالی خورده و نخورده اش پشیمونن ،
اهه اینجا هم که بن بسته ارواح عمّه ام اسممه بچّه تهرونم هنوز یاد نگرفته ام مسیر های بن بستو ،
آقا بچّه ام مریضه خونه خوابیده یه کمکی به من بکن ،
مسافرهای محترم دسمال سفره دارم مال اصل مالزی جادویی جادوییه پهنش کنی ، جلوی مهمون خودش پر میشه غذا ، چند تا بدم همشیره ؟
نمی خوام پسرم پول خورد ندارم ، دکی درشت که داری رد کن بیاد ،
آی کیفمو زد مردم به دادم برسید ،
آکاردئون زن دوره گرد چه قشنگ میزنه ،
آهای مرتیکه خر مگه پیاده رو جای موتوره ؟ آقا دست به یخه ،
من باباشو می سوزونم دیه اش رو هم میدم فک کرده ناکس ،
آقا آتیش داری ؟ داشتم یار جفاکار خاموشش کرد ،
زردآلو صلواتی دااااااارم ، کیلو چنده این زردآلو صلواتیت ؟ کیلویی ده هزار تومن ،
نمی خوای باقی پولم رو بدی؟ چقد داده بودی ؟ یه چک پول پنجاه تومنی ، دکّی چقدر بی معرفتن این پولدارا سوار یه همچین ماشینی شده واسه باقیش گریه می کنه ،
چار راه سیروس عجب کوبیده ایی داشت مش قربونعلی خدا بیامرزدش ،
ابن بابوی رفتی ؟ سید حسن رزاز ، مهوش بروجردی ، تختی ، همه اینجا خاکن بابام می گفت عجب صدایی داشت این مهوش بروجردی من که ندیده بودمش می گفت هر چی هم در می آورد میداد به بیچاره فقیرها ،
سلام داش فرهاد ، ببخشید به جا نمیارم ، منم احمد ، احمد معتمدی ، ااااههههه احمد تویی ؟ سی سال بیشتره ندیدمت چه پیر شدی نفله ، از بچّه های علمیه چه خبر؟
پاهام درد گرفته پیری زود رسه دیگه ، چیکار کنیم ؟
اوه اوه عجب گرمه بریم بشینیم توی بانک یه شماره الکی بگیریم که یعنی مشتری هستیم خنکمون بشه ،
آی باقالی باقالی با گلپر و سرکه به به به خورده و نخورده اش پشیمونن سفیر و سرگردونن ،
ننویس جناب سروان همکاریم ها یعنی بودیم یه وقتی ،
به به آلبالوی آهار آآآآآآآآی یادت نره ،
یار جفاکار کجایی ؟